غرور؟؟؟(آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

غرور؟؟؟(آریو بتیس)
بعضی وقتها بعضی چیزها دیده نمی شوند،آنهم به این دو دلیل، یا خیلی کوچک هستندو دور ویا بزرگ ونزدیک یعنی درست در جلوی چشم آدم ومعمولا جواب ما به این ندیدنها شاید یک شانه بالا انداختن ساده باشد...
اینها را گفتم ،نه اینکه مقدمه باشدبلکه شاید از آن حرفهایی هستند که مثل نخود بر سر دلم باد انداخته اند...
بگذریم یک ماهی میشد که از دوستی هنرمند وفروتن بی خبر بودم هرچند که همه میگفتند کم کم شده است انبار غرور و خود خواهی و به خصوص بعد از موفقیت آخرش،،،آخ ببخشید یادم رفت معرفیش بکنم این دوست عزیز که بهتر است همان دوست عزیز بشناسیمش از هنرمندان در حال حاضر مطرح تئاتر است کسی که نبوغش از روزنه ای که پدر خوانده های محترم این هنر یادشان رفته بود درز گیری کنند آرام آرام نشت کرد و بعد از مدتی آنقدر زیاد شد که با وجود یاری دستان پهن متولیان امر ،پدران دلسوز خوانده وناخوانده حتی سر ریزش را هم نتوانستند جمع کنند،چه برسد که درز را گل بگیرند...
به هر حالی که بود یک ماهی میشد که کسی موفق به دیدن روی ماهش نشده بود...می گفتند :جمع مارا دیگر داخل آدم به شمار نمی آورد مردیکه ی دستمال به دست ...بله.
اما بنده به خاطر صمیمیتی که قدیمترهابا هم داشتیم آنهم نه شادیها بلکه گرسنگیهایمان را که بیشتر شبهابا هم تقسیم کرده بودیم تصمیم گرفتم هر طور شده سر از کارش دربیاورم .
زنگ خانه اش را که زدم ،کسی پاسخ نداد .تلفنش راهم خاموش کرده بود،،،با خودم گفتم :نه ،دیدار امروز میسر نیست...
به قولی سرم را کج کردم ولک لک در کوچه به را ه افتادم که صدایی به آرامی شاید چیزی شبیه هیس خانم پرستارهااز پشت سرم من را به نام خواند و پرسید:تنهایی؟
برگشتم،خودش بود آرام مانند کسی که چند مثقال تریاک در جیبش داشته باشد ،دور وبرم را پاییدم و بایک بار تکان سر ،تائید کردم...
در زیر زمین، یعنی خانه اش را گشود و داخل شدم...
در خانه تقریبا همه چیز مثل چند سال قبل بود تنها دستگاه پخش سی دی اش تبدیل شده بودبه دی وی دی والبته دیگر بر روی دیوار جایی برای زدن لوح تقدیر باقی نمانده بود...
آهان ،چند جلد کتاب جدید هم به چشم میخورد...
مثل همیشه قبل از هر چیز برایم چای ریخت وبعد پاکت سیگارو فندکش را جلوی من گذاشت وگفت:میدانم که هنوز سیگاری نشدی اما شرمنده در خانه همین دوقلم جنس برای پذیرایی باقیمانده...
پرسیدم:دنبالت هستند؟کار آخرت بودار بود ،نه؟گفته اند کار نکنی؟؟؟؟
پوزخندش را به خنده تبدیل کردو گفت:بازهم تخیل زدی ها....
گفتم :پس چه مرگت شده ،یکماه خدا می شود که عینهو یک قطره آب شده ای و رفتی در زمین ،نه کسی از زنده ات خبر دارد ونه از مرده ات ،می دانی چه حرفهایی پشتت در آورده اند؟؟؟
خنده اش تمامی نداشت ،در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند گفت:ای بابارفیق،این حرفها در تئاتر تمامی ندارد بگذار هر چه قدر دلشان می خواهد روده درازی بکنند...
ساکت شدم وخیلی جدی نگاهش کردم بی آنکه پلک بر هم بزنم،چند جمله ای که گفت ،فهمید الان مثل آنوقتهایی شده ام که تا پاسخم را نگیرم چیزی در کله ام فرو نمی رود...
لحنش را عوض کرد وبا غمی پر از شرم گفت :بدجور دستم خالی شده...
دست در جیبم کردم وگفتم خیلی نامردی من در شرکت زور میزنم تا کسانی که دوستشان دارم ،حرفم را خوردم می دانست چه می خواهم بگویم چند سالی بود که دلم برای صحنه لک زده بود اماکار میکردم تا بتوانم چرخ زندگی ام را بچرخانم و در کنارش به چند نفری که روی صحنه خاک به جای نان میخوردند در حد توان کمک کنم ،این هم یکجور معنای دوستان به جای ما...
هر چه داشتم بیرون آوردم سی وهشت هزار و ششصدو پنجاه تومان می شد،ششصد وپنجاه تومان را جدا کردم ونوزده هزار تومان را به او دادم ،می شود گفت،نصف پولم را...
گفتم :شرمنده رفیق می دانی که آخر برج است...لااقل کرایه ماشینت می شود...
صدای ترک خوردن غرورش را می شنیدم اما خوب یاد گرفته ام که بعضی وقتها باید کر باشم...
سرش پایین بود پول را گرفت و بوسید ودر کنار ش گذاشت. با خنده ای اینبار زورکی ،گفت :دستت درست داداش اما پاهای ما تئاتریها برای قدم زدن خلق شده اند مشکل جای دیگری است، نه، می دانم چه می خواهی بگویی،من دچار افسردگی وانزوا طلبی هم نشده ام ،مشکل من این است چطور بگویم مشکل من این است که یکماه است کفش ندارم....

امیر هاشمی طباطبایی-پاییز 91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت4:50توسط امیر هاشمی طباطبایی | |